کن روز را باز
تویی که تنی از سیاهی و
چشمانی از ارغوان داری
چه کشتیشکستگانی
که از مرگ بازگشتند تا در آوازت غرق شوند
چه ساقههای رویا
که در خوابات درختانی سالخورده شدند
کن روز را باز
تویی که سینهریزی کمبها از مهتاب
و آغوشی آسان از خاموشی داری
سخاوتمندی
میبخشی هرچه نیست
درباره این سایت